۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

اصل نخستین از اصول دوازده گانه ی توحید


ذات خداوند متعال هرگز شناخته نمى‏شودوتنهاراه علم به وجودخدامخلوقات هستند


موجودي كه ذات و صفات و حالات آن، موردِ شناخت مستقيم و بدون واسطه واقع شود داراي تميز و پيكره خاصّ مخلوقى بوده تميز و تشخّص خاصّ خلقي آن است كه حقيقتي مقداري و عددي را از مانند آن مشخّص و جدا مى‏كند. مقابل اين معنا تباين ذاتي موجود مقداري با موجود متعالي از داشتن مقدار و اجزا است. امام مجتبي عليه السلام مى‏فرمايند:


الحمد للّه‏ الّذي لم يكن... له شخص فيتجزّيء.[1]


حمد خداوندي را كه... شخص ندارد كه در نتيجه آن داراي اجزا باشد. پس الف) آنچه شناخته شود مقداري و مخلوق است.



امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


كل معروف بنفسه مصنوع.[2]


هر چيزي كه شناخته شود، مصنوع و مخلوق است.



حضرت سيد الشهداء عليه السلام مى‏فرمايند:


ليس برب من طرح تحت البلاغ.[3]


هر چيز كه بدان توان رسيد، پروردگار نيست.


و مى‏فرمايند:


احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار، و عمن في السماء احتجابه عمن في الارض، قربه كرامته و بعده إهانته.[4]


از عقل‏ها همان‏سان پنهان است كه از ديدگان در نهان است، و از اهل آسمان همان‏گونه پوشيده است كه از اهل زمين پوشيده است. قربِ او گرامي داشتن اوست، و بُعد و دوري از او خواركردن اوست.


امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند:


كل موصوف مصنوع وصانع الاشياء غير موصوف بحد مسمى.[5]


هر موجودِ قابل وصف و شناخت مصنوع است، و آفريننده اشيا به هيچ بياني قابل توصيف نيست.


امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


كل ما وقع عليه حد فهو خلق اللّه.[6]


هر چيز كه مورد وصف و بيان واقع شود، خلقِ خداوند است.


و مى‏فرمايند:


واعلم أنه لا تكون صفة لغير موصوف، ولا اسم لغير معنى، ولا حد لغير محدود.[7]


بدانكه صفت جز براي موصوف نباشد، و اسم بدون معني نشايد، و تنها ذات محدود است كه در وصف و بيان آيد.


...اوهام و انديشه‏ها حجاب‏هاي غيب را نشكافته است كه تو را در عظمتت محدود اعتقاد كند.


ب) ذات فراتر از داشتن مقدار و اجزا، قابل شناخت و وصول نيست.


اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايند:


ولم يعلم لك مائية وماهية فتكون للاشياء المختلفة مجانسا.[8]


تو با اشياي گوناگون هم‏جنس و شبيه نيستي تا اينكه در نتيجه حقيقت ذات تو در شناخت آمده باشد.


حضرت اباعبداللّه‏ الحسين عليه السلام مى‏فرمايند:


لا تدركه العلماء ولا أهل التفكير بتفكيرهم إلا بالتحقيق إيقانا بالغيب.[9]


عالمان به انديشه خود، و انديشمندان به تفكّر خويش او را ادراك نتوانند، مگر به ايمان يقيني و حقيقى‏اي كه به ذات نهان او به دست آورند.


و مى‏فرمايند:


يصيب الفكر منه الايمان به موجودا، ووجود الايمان لا وجود صفة.[10]


فكر درباره او تنها به ايمان به وجود او مى‏رسد، نه اينكه به حقيقت ذات و وصفِ او دست يابد.


متقابلا موجودي كه جزء و مقدار نداشته و عددي نباشد، هرگز مورد شناخت واقع نمى‏شود و تنها راه علم به وجودِ غيرقابل شناخت او، وجود آثار و افعال و مخلوقات او مى‏باشد: ج) تنها راه علم به وجودِ ذاتِ فراتر از مقدار، وجودِ مخلوقات آن است.


اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايند:


ليس بإله من عرف بنفسه، هو الدال بالدليل عليه.


هر ذاتي كه در شناخت آيد معبود نيست، خداوند به واسطه دليل بر وجودِ خود راه مى‏نمايد.


امام اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايند:


دليله آياته ووجوده إثباته.[11]


دليل وجود او نشانه‏هاي آفرينشش مى‏باشد، و راه‏بردن به وجود او منحصر به اثبات اوست.


امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


بصنع اللّه‏ يستدل عليه.[12]


استدلال بر وجود خداوند متعال تنها از راه خلقت و آفرينش اوست.


امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


وفيها أثبت غيره ومنها أنيط الدليل.[13]


غيريت خود با اشيا را در خود اشيا نمايانده است، و دليل بر وجود او منوط به وجود اشيا است.


امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


بها تجلي صانعها للعقول.[14]


نمايان شدن خداوند متعال براي عقول، به واسطه مخلوقات است.


اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايند:


بها تجلي صانعها للعقول وبها امتنع من نظر العيون.[15]


خداوند به آفرينش اشيا خود را براي عقول نمايانده، و به ملاكِ قابل رؤيت بودن خودِ همانها ديده‏شدن او ممتنع است.


امام رضا عليه السلام مى‏فرمايند:


إنه الظاهر لمن أراده لا يخفي عليه، لمكان الدليل والبرهان علي وجوده في كل ما دبره وصنعه مما يرى، فأي ظاهر أظهر وأبين أمرا من اللّه‏ تبارك وتعالي فإنك لا تعدم صنعته حيثما توجهت وفيك من آثاره ما يغنيك.[16]


همانا او از جهت دليل و برهاني كه در تمامي آنچه ايجاد فرموده و تدبير مى‏نمايد بر وجود او دلالت مى‏كند، براي هر كس كه او را قصد كند آشكار است و هرگز مخفي نمى‏شود. پس كدامين ظاهر، امرش از خداوند ظاهرتر است؟ چرا كه تو به هر كجا روي كني آفرينش او را مى‏بينى، و در وجود خودِ تو آن‏قدر از آثار او هست كه از همه چيز بى‏نيازت مى‏كند.


ادعاي اهل فلسفه در مورد معرفت كنه ذات خداوند


فلسفه ادعا مى‏كند كنه وجود غيرقابل شناخت خداوند را شناخته، و دانسته است كه خدا همان "حقيقت وجود" هست، و حقيقت وجود نيز چيزي جز كلّ موجودات و واقعيات جهان هستي نمى‏باشد، چنانكه ملاصدرا مى‏گويد:


توحيد عرشي : بدانكه كنه ذات خداوند تعالي "حقيقت وجود نامتناهى"است و حقيقت وجود با هيچ عدمي نمى‏آميزد، پس بايد حتما وجود همه اشيا به آن بوده و آن هم وجود همه اشيا باشد زيرا اگر آن ذات، وجود يك شى‏ء يا چند شى‏ء بوده، و وجود شى‏ء يا اشيايي ديگر نباشد، لازم مى‏آيد كه حقيقت وجود نباشد، پس از آنجا كه خدا محضِ حقيقت وجود صرف است كه هيچ چيز كامل‏تر از او وجود ندارد، هيچ چيزي خارج از وجود او نخواهد بود مگر نقائص عدمى، پس او خود همه چيزها است و هيچ يك از موجودات از حيث موجود بودن از وجود او خارج نيست، بلكه تنها از اين جهت از او خارج است كه يا محدود است و يا اصلا وجود ندارد.


و در "تحفة الحكيم" آمده است:


























وحيث إنه وجود محض


فكونه كل الوجود فرض


صرف الوجود ذاته البسيطة


بكل معلولاته محيطة


فإنه كما اقتضي الشهود


كل الوجود كله الوجود


فذاته بمقتضي الجمعية


حقيقة الحقائق العينية


وكنهه يعرف بالشهود


لا غير كالرسوم والحدود


وهو وجود مطلق كما وصف


وكونه خيرا بديهيا عرف


ما لم يكن وجود ذات الواجب


صرفا ومحضا لم يكن بواجب[17]


فلاسفه علم رابه حصولی وحضوری تقسیم کردند وگفتنداند کنه ذات خداوند وجوداست وازاین جهت که شناخت خداوند به وسيله حصول صورت او در ذهن مستلزم اين است كه خداوند وجودي متجزّي و مخلوق داشته باشد خداوندبه علم حضوری شناخته می شود.


امابایدگفت:ادعاي شناخت او به علم حضوري نيز داراي مفاسد بيشتري بوده و مستلزم اين است كه خالق متعال و ماسواي او ـ كه اشيايي داراي مقدار و اجزا و قابل انقسامند ـ عينا يك چيز بوده، و هر كدام عينا در ذات ديگري به نحو جزء و كل حضور داشته باشند چون از نظر فلاسفه وعرفا شناخت ذات خداوند وسایر اشیاازجهت علم حضوری یکسان هست به این نحو که در علم حضوری هر معلولي در ذات علّت خود حضور داشته و به اندازه وجود خود دارنده وجود علّت خويش است .


"لقاء اللّه‏" مى‏نويسد:


لأنه ما من موجود إلا وهو علم الحق تعالي لان علمه بما سواه حضوري إشراقي.[18]


ملاصدرامی نویسد:العلم ليس إلا الوجود. [19]


درحالی که اين مطلب خلاف عقل و نقل و فطرت توحيدي مى‏باشد."مبدأ و معاد" مى‏نويسد:


و چنانكه علم به حقيقت ذات او محال است، پس علم به حقيقت علم او نيز محال خواهد بود.ليكن معلوم است كه: [علم باري تعالي به معلومات]به عنوان حصول...صورت...نيست و همچنين به عنوان حضور ذوات معلومات نزد او نيست، زيرا كه اين معنا پيش از وجود آن‏ها معقول نيست و علم واجب تعالي به اشيا پيش از وجود آن‏ها مثل علم اوست به آن‏ها در وقت وجودش.پس علم او به نحوي ديگر است غير از اين دو نحو، و حقيقت آن بر ما معلوم نيست و دليلي بر انحصار راه علم در اين دو وجه نيست.


با توجه به آنچه گذشت چنانچه كسي بگويد: درست است كه اهل فلسفه مى‏گويند: كنه ذات خداوند همان حقيقتِ وجود است، اما خود ايشان بيان مى‏دارند كه حقيقت وجود قابل شناخت نيست، چنانكه ملاهادي سبزواري مى‏گويد:


مفهومه من أعرف الاشياء وكنهه في غاية الخفاء


پاسخ اين است كه: اين پندار با غفلت كامل از مباني و تصريحات اهل فلسفه در اين باره حاصل شده است .


زيرااولا: اهل فلسفه شناخت حقيقتِ وجود را تنها به علم حصولي محال مى‏دانند نه به علم حضورى


ثانیا:این مطلب اختصاصی به وجود خداوند متعال نداشته بلکه ازدیدگاه آنان همه ی اشیاازاین جهت غیرقابل شناخت می باشند


چنانكه "تعليقه نهاية الحكمة" مى‏نويسد:


إن العقل لا يعرف كنه الوجود الحقيقي، وإن الموجودات حقايق مجهولة الاسامي، فإن شأن العقل إنما هو إدراك المفاهيم، الذي هو أحد أقسام العلم الحصولي، والوجود الخارجي لا يعرف بما أنه حقيقة عينية إلا بالعلم الحضوري.[20]


همانا عقل، كنه وجود حقيقي را نمى‏شناسد و موجودات حقايقي بى‏نشانند، زيرا شأن عقل تنها شناخت مفاهيم كه يكي از اقسام علم حصولي است مى‏باشد، اما وجود خارجي از حيث اينكه حقيقت عيني است جز به علم حضوري شناخته نمى‏شود.


حالا که واضح شد شناخت خداباعلم حضوری محال هست روشن شدکه


1. ادعاي اين مطلب كه: "كنه ذات خداوند متعال وجود محض است"، با اين ادعا كه: "پي بردن به كنه وجود او محال است" متناقض است، چه اينكه:


صرف همين سخن كه گفته شود: "كنه وجود خداوند متعال وجود محض است"، صريحا ادعاي شناخت حقيقت و كنه ذات خداوند متعال است.


2. اينكه حقيقت چيزي "وجود محض" باشد ـ مخصوصا با توجه به تفسير فلسفه و عرفان درباره وجود محض كه آن را به معناي "هستي مطلق" و "وجود نامتناهي فراگير" مى‏داند ـ غير معقول است.


"وجود" معناي واضحي دارد و آن حكايت از واقعيت و ثبوت و عدم بطلان شى‏ء مى‏باشد، و در اين مورد هيچ فرقي نمى‏كند كه چيزي كه وجود آن مورد تصديق قرار گرفته است (موضوع) ذاتي "مقدارى" و "قابل تصور" (مخلوق) باشد يا "حقيقتي بر خلاف آن" (خالق)، امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند:


إنه شيء بحقيقة الشيئية.[21]


خداوند يك شى‏ء واقعي و حقيقي است.


و مى‏فرمايند:


لا يثبت الشيء إلا بإنية ومائية.[22]


هيچ چيز نيست مگر اينكه داراي هويت و ماهيت است.


توضيح بيشتر اينكه: حقيقت و شيئيت و ماهيت داراي دو مصداق است: يكي حقيقت مقداري قابل تصور و توهّم (مخلوق)، و ديگري ذات بر خلاف آن (خالق)، كه درباره هر دوي آن‏ها حكم به وجود مى‏شود؛ و اما اينكه واقعيتي به نام "حقيقت وجود صرف بدون ماهيت" داشته باشيم، از فراورده‏هاي نامعقول فكر فلسفى، و در نتيجه اين است كه فلسفه در مرحله‏اي پيش‏تر "ماهيت" را بر خلاف معناي صحيح آن، به معناي "محدوديت شى‏ء" در مقابل "عدم تناهي آن" پنداشته، و پس از آن خطاي ديگري مرتكب شده و آن اين است كه "اطلاق" را كه امري "اعتبارى" است امري "واقعي و عينى" پنداشته است، و در مرحله‏اي پس از آن نيز اشتباها "اطلاق" را از معناي واقعي و معقول آن تحريف كرده، و به معناي موهومِ "نامتناهى" برگردانده است.








[1] . بحار الأنوار، 4/298



[2] . عيون اخبار الرضا عليه السلام ، 1/151؛ بحار الأنوار، 4/228



[3] . تحف العقول، 244؛ بحار الأنوار، 4/301



[4] . تحف العقول، 244؛ بحار الأنوار،4/301



[5] . التوحيد، 142؛ بحار الأنوار، 4/161



[6] . التوحيد، 438



[7] . التوحيد، 437؛ بحار الأنوار، 10/315



[8] . بحار الأنوار، 95/254، از مهج الدعوات



[9] . تحف العقول، 244؛ بحار الأنوار، 4/301



[10] . تحف العقول، 244؛ بحار الأنوار، 4/301.



[11] . احتجاج 1/198؛ بحار الأنوار، 4/253



[12] . التوحيد، 34؛ امالى طوسى قدس سره، 22؛ بحار الأنوار، 4/228



[13] . التوحيد، 38؛ بحار الأنوار، 4/230



[14] . نهج البلاغه، خطبه 186؛ بحار الأنوار، 4/230



[15] . بحار الأنوار، 4/254، از نهج البلاغه



[16] . احتجاج، 173؛ بحار الأنوار، 4/187



[17] . اصفهانى، محمد حسين، تحفة الحكيم



[18] . حسن‏زاده، حسن: لقاء اللّه‏، 198



[19] . اسفار، 6/24



[20] . مصباح يزدى، محمد تقى، تعليقة على نهاية الحكمة، 39.



[21] . كافى، 1/80.



[22] . كافى، 1/84؛ بحار الأنوار، 10/197.